یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر…
همین که دستت رو آروم بگیره…..
یه فشار کوچیک بده…..
این یعنی من هستم تا آخرش…..
همین کافیه….!
داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود!
به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند!
این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش
به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود
نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …
جولیای عزیزم سلام …
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر مهربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو” که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.
نامه را خواندید؟
اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید:
پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود
که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. ! “یک خط در میان”
حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید (خط های رنگی)
تا به اصل ماجرا پی ببرید!
شنیــده بودم که خاک سرد است
ایـــن روزها اما انگار آنقـــدر هوا ســـرد است
که زنــده زنــده فراموش می کنیــم یکدیگـــر را...
عادت می کنم
به داشتن چیزی و سپس نداشتنش
به بودن کسی و سپس به نبودنش
تنها عادت می کنم
اما فراموش نه ....!
یادته یه روز بهت گفتم دوست دارم ،میمونم تا ابد من باهات
یادمه گرفتی دستامو آروم تو گوشم گفتی منم میمونم همیشه به پات
دست کشیدم رو موهات سر گذاشتم رو شونه هات اشکی نداشتم بریزم ،
گفتم بهت عاشقتم اگه بخوای با یه اشاره جونمم میدم برات
گفتی تو نفسی همه کسی خدا تورو هدیه داده ،خیره شدم به اون چشات
یه شبنم ناز و قشنگ سر خورد از گوشه چشمتو رفت رو گونه نازتو جون داد رو لبات
یه لحظه لرزید تن من ،حرفیرو که باید میگفتم رو نگه داشته بودم
ولی زدم ،گفتم بهت میشم ستاره تو آسمونت میشم ماه میتابم من به شبات
ولی الان من موندمو قاب چشات ،یه صندلی که خالیه هنوز هم هستم چشم به رات
نگفته بودی خیلی زود ،برمیگردی پیش خدات
شدی ستاره گفتی تو خواب ،هستم توی آسمونات ،شدم یه عاشق بی جون خسته شدم از بی وفاییات
اخه خدا چرا این عاشقا نمیرسن به همدیگه حتی توی قصه هات؟
چرا نداره زمونه چشم دیدن عاشقارو ؟چرا میریزه بیخودی خون بی گناهارو؟
کاش که منم میمردم میرفتم تو آسمون ،میدیدم عشقمو میگفتم بهش دیدی آخر شدم فدات
این روز ها یکدیگر را چه خوب فراموش می کنیم
همه ی کارهایمان به این خوبی بود
چه خوب بود....
برف آمد و پاییز فراموشت شد
آن گریه ی یک ریز فراموشت شد
انگار نه انگار که با هم بودیم
چه زود همه چیز فراموشت شد ...!
گفتند عینک سیاهت را بردار
دنیا پر از زیباییست!!!
عینک را برداشتم..
وحشت کردم از هیاهوی رنگها
عینکم را بدهید
میخواهم به دنیای یکرنگم پناه برم
تبعـید آدمـ بهــانـه داشتــ ،
یکــ سیـبــ !
امــــا مـن
هنـــوز نـمیـدانــم چـــرا
بــی بهـــانـه از قلــبتــ تبعیــد شــدمـ !
گفته بودی فردا،
پشت این پنجره ها،
غنچه ای می روید،
و کسی می آید،
روشنی می آرد...
دیرگاهیست که من،
پشت این پنجره ها منتظرم،
ولی اینجا حتی،
رد پایی هم نیست!!!!
بگذار مرز تنهایی را رد کنم ...
ببین...گذرنامه ام فقط مهر لبهایت را کم دارد....
اگه چشمم تو رو خواست قول میدم چشممو ببندم
اگه زبونم تو رو خواست قول میدم گازش بگیرم
اما اگه دلم تو رو خواست چه کار کنم . . . ؟
دردم این نیست که او عاشق نیست …
دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی است…
دردم اینست که با این سردی ها من چرا دل بستم . . . ؟
گـــــاهی ارزش واقعی یک لحظه را
تــــا زمــــانــی که به یک "خـاطره" تبدیل شود نمیفهمیم!
ما دو نفر بودیم
باد که آمد
یکی رفت و خاطره شد
یکی ماند تا خاطراتش را مرور کند
دیر آمدی!
ببین چه عشقبازی باشکوهیست
بین من و سکوت وُ
موریانههای گورستان!
ســـخت استــــــ …
دوست داشتن کسی که…
اوایــــــل طــــــور دیــــــگری بــــــود…
درد ، مرا انتخاب كرد
من ، تــــو را
تـــــو ، رفتن را
...
آسوده برو ! دلواپس نباش
من و درد و يـــــــادت تا ابـــــــد با هم هستيم
دلم
یک بغل شعر میخواهد
یک مشت آغوش آبی آستانت
باران ببارد
لبخند بزنی
نفس بکشم
زیر چتر تو.....
وقتی دلتنگ میشوم تو را در میان اشکهایم می بینم ولی اشکهایم را
پاک می کنم
تا کسی تو را نبیند …..
آن زمان که گفتی …
قول بده همیشه” کنارم” بمانی …
یادم رفت بپرسم …
کنار “خودت” یا” خاطره هایت”…؟!